بخشی از کتاب رویای فالاچی
مسعود از توی اتاقش بیرون آمد و همانطور که خمیازه میکشید، به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ۸: ۴۵ دقیقه بود. یکراست به آشپزخانه رفت. کتری روی گاز قلقل میکرد. با احتیاط درِ کتری را بلند کرد. بخار آب توی صورتش زد. بهسرعت سرش را کنار کشید. آب زیادی ته آن نمانده بود. قوری را از بغل کتری برداشت. همهٔ قوری را توی لیوانش خالی کرد و بقیهاش را آبجوش ریخت. یک صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. چای را مزهمزه کرد. طعم خاصی نداشت. دلش از آن قهوههای سلف دانشگاه میخواست؛ تلخ، داغ، غلیظ. از آنها که با احسان و سروش دور هم میخوردند. مدتی طول کشیده بود تا به طعم تلخ قهوههای احسان عادت کند. اما وقتی که بینشان بههم خورد و جلسهها تعطیل شد، فهمید که به کافئین آن قهوهها حسابی معتاد شده است. با خود فکر کرد بعد از سه سال که برای سایت دانشگاه اینطرف و آنطرف سگدو زده، حالا باید عوض نتیجهٔ زحمتهایش، پشت میز آشپزخانه بنشیند و چای جوشیدهٔ شبمانده را بخورد. آنهم درحالیکه اگر پدر میفهمید همهٔ قوری را خالی کرده، صدایش درمیآمد. پایش را روی یک پای دیگر انداخت و لیوان را به دهانش نزدیک کرد. یادش افتاد که امروز توی دانشگاه سخنرانی است. سعی کرد به موضوع دیگری فکر کند. بههرحال اگر میخواست میتوانست بعداً گزارش نشست را توی سایت دانشگاه بخواند. اما چیزی مثل وسوسه زیر گوشش پچپچ میکرد. او که کار خاصی نداشت، حداقل اینطور نصف روزش را پر میکرد. لیوان را زمین گذاشت. دوباره همان صدا گفت، اگر دانشگاه نرود باید تمام روز توی خانه پیش پدر بنشیند. از این فکر حالش گرفته شد. بلند شد و با طمأنینه لباسهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. به امید اینکه توی راه پشیمان شود و برگردد اما وقتی خود را توی سالن اجتماعات دانشگاه دید، فهمید که دیگر برای پشیمانی دیر است.
مسعود حمیدی
سلام
ممنون از مهندس خردمند بابت انتشار این دوره مفید.